قسمت بیست و هفتم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، فراموش کرد شماره باران را بگیرد، اما فریبا و شراره، برای هماهنگ کردن نقشه هایشان، خیلی سریع، شماره هایشان را رد و بدل کردند. بلافاصله پس از پیاده شدن شراره از اتوبوس، فریبا گوشیش را از کیفش بیرون آورد و با دوست پسرش، در آخرین ایستگاه اتوبوس، قرار گذاشت.

هنگامیکه فریبا در آخرین ایستگاه از اتوبوس پیاده شد، سهراب، پنج دقیقه ای بود که درون ماشینش، انتظار رسیدن او را می کشید. فریبا با دیدن او، از دور برایش دست تکان داد و شادمانه به سمتش شتافت. سهراب نیز با لبخند برایش دست تکان داد و از ماشین پیاده شد و به در آن تکیه داد. زمانیکه فریبا به چند قدمیش رسید، جلو رفت و با هم دست دادند و بعد سهراب در ماشین را برای فریبا باز کرد و او سوار ماشین شد. سهراب که بر روی صندلیش نشست، با عشق به فریبا نگاه کرد:" چه مانتوی خوشملی!" فریبا با ملاحت لبخند زد و سرش را کج کرد و با ناز گفت:" عشقم برام خریده!" سهراب شادمانه خندید:" خوش بحال شما و عشقتون!" این، همان آخرین مانتویی بود که سهراب، برای فریبا خریده بود. این تعریف فریبا، انرژی زیادی به سهراب داد. از شوق دیدن فریبا، آدرنالین خونش، قبل از آمدن فریبا بالا بود و اکنون هیجانش شدیدتر هم شده بود. ماشین را روشن کرد و با سرعت، درون خیابانها شروع به حرکت کرد.





:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 84
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: